اجازه بدید کمی هم بی نمازا نماز بخونند!!
می خواست برگرده جبهه.
بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی. بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند.
چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست . . .
وقت نماز که شد، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم؛ دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد!
خواستم بهش اعتراض کنم که گفت: این همه بی نماز هست! اجازه بدید کمی هم بی نمازا نماز بخونند!!
دیگه حرفی واسه گفتن نداشتم. خیلی زیبا، بجا و سنجیده جواب حرفِ بی منطق من رو داد . . .
+ نوشته شده در شنبه ششم آبان ۱۳۹۱ ساعت 14:49 توسط دل آرام
|
من عاشـق آن رهبــر نورا نــی خـویشم