من عطش آلوده ام آبم دهيد
جرعهاي از باده ي نابم دهيد


لب ز اسرار شهيدان دوختم
سينهام آتش گرفت و سوختم


«گوي توفيق» از ميان برداشتند
يکه و تنها مرا بگذاشتند


يک غزل در حنجرم خشکيده است
شعرهايِ دفترم خشکيده است


دوستان رفتند و من جا مانده ام
در قفس تنهاي تنها مانده ام


قمريان در بوستان خنياگرند
بلبلان در گلستاني ديگرند


ما فقط دم از تکامل ميزديم
دل به درياي تساهل ميزديم


ما جعلنا خوانده و سالم شديم
مايل اين رخوتِ دائم شديم


ما سلامت را سعادت خوانده ايم
در کجا درس شهادت خوانده ايم


غيرت آيينان خطر کردند، زود
تا خدا ميل سفر کردند زود


جملگي پروانهي آتش شدند
در حريم عاشقي آرش شدند