حس و حال عجیب
![]()
امروز من پدر شدم و دیدم در من چه حس و حال عجیبی بود
می خواستم صدا بزنم (( بابا )) اما چه داستان غریبی بود
لکنت گرقته بودم و فهمیدم این واژه آشنای زبانم نیست
بغضی گرفت راه گلویم را ، انگار حجم مبهم سیبی بود
از چشم کوچک پسرم خواندم باید دوباره سعی کنم (( با ... با ))
نوزاد گریه کرد و در جانم غوغای انفجار مهیبی بود
در من چقدر حسرت این واژه است ، در من چقدر حسرت این واژه است
ای کاش از حرارت این مفهوم در ذهن تار بسته نصیبی بود
من زل زدم به نرمی دستانش دست مرا فشرد و دلم لرزید
یعنی دو مرد پشت هم و با هم پیمان بی ریای نجیبی بود
از عمق قاب عکس نگاهم کن ، آه ای غرور کوفته بر دیوار
تقویم زندگانی من بی تو تاریخ پر فراز و نشیبی داشت
+ نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم مهر ۱۳۸۹ ساعت 17:8 توسط دل آرام
|
من عاشـق آن رهبــر نورا نــی خـویشم